یسنا شاکرییسنا شاکری، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه سن داره
امیرحسین شاکریامیرحسین شاکری، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره
تولد نینی وبلاگم(از آن روزی که نینی وبلاگ آمدم)تولد نینی وبلاگم(از آن روزی که نینی وبلاگ آمدم)، تا این لحظه: 4 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره
رضا شاکریرضا شاکری، تا این لحظه: 49 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

پسر طلا

سلام به همه ی آن هایی که وبلاگم را میخوانند

چه حرفی زدم!

دیروز به همراه پدر و مادرم و خواهرم به خانه خاله ام رفتیم.وقتی خواستیم برگردی خواهرم گفت:(مامان بریم فروشگاه کاشان مال).مادرم هم قبول کرد و به خاله ام گفت:(تو هم میایی؟).خاله ام گفت:(باشه من هم میایم).و با هم به فروشگاه کاشان مال رفتیم.وقتی من وارد فروشگاه شدم دیدم که یک سی دی فروشی بقل آنجا هست.من هم رفتم و آن ها را دیدم.بعد به پدرم گفتم:(میشه یکی از این سیدی کامپیوتری ها را برایم بگیری).پدرم گفت:(وقتی رفتیم خانه از اینترنت دانلود میکنیم).وقتی رسیدیم خانه شب بود و با خودم گفتم:(الان شب است فردا دانلود میکنیم).الان که دارم این نوشته را مینویسم میخواهم همان بازی را نصب کنم.راستی فهمیدید که آن حرف چه بود.ان حرف میشه یکی از این..........بود. ...
7 خرداد 1399

برگشتن از روستایمان(ابیانه)

ما چهارشنبه هفته قبل به روستایمان در ابیانه رفتیم.دختر عمه و عمه و مادربزرگم انجا بودند.جمعه که شد2تا عمو هایم با زنشان و پدر دخترعمهی من آمدند.من ان روز خیلی خوشحال بودم چون آن ها را خیلی دوست دارم.یکشنبه من یک فکری به ذهنم رسید.آن فکر این بود که عدس و لوبیا در بالای خانه مادربزرگم بکارم و همان روز این کار را کردم.فردا صبح ساعت 8:30به آنها آب دادم.آن روز روز رفتن ما به کاشان بود.سحدود ساعت10به باغ مادربزرگم برای سم پاشی رفتیم.من و پدرم برای مادربزرگم اب میاوردیم تا با سم قاطی کند.آخر ها که داشت کارمان تمام میشد مادربزرگم سمپاش را به من داد تا من هم به درختان سم بپاشم.بعد هم برگشتیم به خانه.وقتی رسیدیم یکی از عمو هایم داشت به تهران میرفت.من ...
6 خرداد 1399

چه حرفی زدی؟

منظورم از این که اسم این نوشته را {چه حرفی زدی؟} گذاشتم این است که دیروز خواهرم یک حرفی زد که مادربزرگ و پدربزرگم را از روستایمان به اینجا کشاند.حالا بریم ببینیم که خواهرم چه حرفی زده بود.چند روز بود که مادرم دندانش درد داشت.برای همین دیروز با پدرم به دکتر رفت و من و خواهرم توی خانه تنها بودیم.چند ساعتی گذشته بود که خواهرم گفت:{حوصله ام سر رفته.به مادربزرگ زنگ میزنی}.من هم به مادربزرگ زنگ زدم.اما همان وقع صدای خواهرم را شنیدم که به مادربزرگ گفت:{مادر و پدرم به دکتر رفتند}.همان موقع یادم افتاد که مادرم برای اینکه مادربزرگم نگران نباشد به او چیزی نگفته بود.وقتی حرف خواهرم تمام شد صدای در آمد و پدرم به خانه آمد.همان موقع دوباره مادربزرگ زنگ زد...
28 فروردين 1399

نوروز99 و ماندن در خانه

در سال 98 خیلی چیز ها اتفاق افتاد.مثلا ویروس کرونا از چین آمد.اول سال 98 سیل و زلزله آمد.در وسط سال آلودگی هوا آمد.و در آخر هم ویروس کرونا آمد.پزشکان گفتند که باید در خانه بمانیم و غیر از مواقع ضروری از خانه بیرون نرویم. برای همین گفتند نزدیک سه ماه مدرسه ها و اماکن عمومی تعطیل است و برای این که ما ها درس را فراموش نکنیم مدرسه ی تلویزیونی در شبکه آموزش گذاشتند.ما نوروز 99 را در خانه ماندیم و به روستایمان که ابیانه نام داشت نرفتیم.نوروز 99 ساعت 7:15 دقیقه شروع شد. خواهرم که 2سال و 8 ماه سن دارد نوروز 99 را با نقاشی کشیدن شروع کرد و من هم که 9سال و 6ماهم هست نوروز 99 را با تمرینات تکواندو شروع کردم.الان که این نوشته را مینویسم خواهرم و پد...
1 فروردين 1399
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسر طلا می باشد