یسنا شاکرییسنا شاکری، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره
امیرحسین شاکریامیرحسین شاکری، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
تولد نینی وبلاگم(از آن روزی که نینی وبلاگ آمدم)تولد نینی وبلاگم(از آن روزی که نینی وبلاگ آمدم)، تا این لحظه: 4 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره
رضا شاکریرضا شاکری، تا این لحظه: 49 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

پسر طلا

سلام به همه ی آن هایی که وبلاگم را میخوانند

به وبلاگم خوش امدید

سلام به همه

من این وبلاگ را برای نوشتن خاطراتم درست کرده ام و 10 سالم است.

از همه ی انهایی که از هر لحظه ای من را دنبال میکنند متشکرم و از انهایی که وبلاگم را میخوانند هم متشکرم.

من اسمم امیرحسین شاکری هست.

شما اگر بودید چه حسی داشتید.(لطفا نظر بدهید)

من در نوشته قبلی آرزویم را که از اول کرونا شروع شده بود را نوشتم.امروز من به همان آرزو رسیدم.اگر دوست داشتید بفهمید که چه آرزویی داشتم نوشته قبلی ام را بخوانید اگر هم دوست داشتید نظر بدهید.امروز صبح که از خواب بیدار شدم به آرزویم رسیدم.مادرم به من گفت که برو بیرون و به همان آرزویت برس.من گفتم آخه در این وقت.گفت حالا برو مواظب باش.و من هم رفتم.من در بیرون یک حس وصف ناپذیر داشتم.خیلی دوست داشتم حسم را بنویسم ولی واقعا حسم وصف ناپذیر بود و نمیتوانستم بگم.لطفا اگر دوست داشتید لایک و نظر بدید.اگر بدید خیلی خیلی خوشحال میشوم با تشکر.
13 خرداد 1399

ارزوی من در کرونا(لطفا نظر بدهید)

من آرزو های کوچک و بزرگ زیادی دارم.ولی این آرزو از آن وقتی شروع شد که کرونا آمد.من قبل از کرونا یک ساعت به کوچه میرفتم و بازی میکردم.الان آرزوی من این است که زودتر کرونا تمام شه و یک روز از صبح تا شب به کوچه برم.شاید کسانی که بعد از کرونا به دنیا آمده و نوشته من را بخوانند میگویند چه ارزوی کوچکی.بله برای آنها کوچک است اما برای آنهایی که در کرونا بودند و تا الان3ماه بیرون نرفته باشند اثلا آرزوی کوچکی نیست.بله من همان طور که گفتمآرزو های بزرگتری هم دارم ولی این الان خیلی آرزوی بزرگیه.
11 خرداد 1399

یک خاطره خوب قبل کرونا (اگر دوست داشتید نظر بدید.)

من که کلاس اول بودم یک دوستی به اسم کاشانی داشتم که الان هم دارم.ما اولین روز مدرسه خیلی با هم جک میگفتیم.من یک جک گفتم که خیلی باحال بود.ا.ن هم این بود:یک روز یک پسر میخواست املا بنویسد.رفت خانه.مادرش نماز میخواند.او گفت مادر به من املا بگو.مادر گفت بسم الله الرحمن الرحیم.پسر هم نوشت.بعد پیش پدرش رفت.پدرش خسته بود.او گفت پدر به من املا بگو.پدرش گفت خفه شو.و پسر هم نوشت.او رفت پیش برادرش.برادرش داشت فیلم ترسناک میدید.پسر گفت داداش به من املا بگو.برادرش گفت هیولا وارد میشود و پسر هم نوشت.پسر رفت پیش خواهرش.پسر گفت خواهر به من املا بگو.خواهرش گفت تو برو بعدا میام و پسر هم نوشت.فردا رفت مدرسه.معلم به پسر گفت بیا املایت را بخوان.پسر پا...
11 خرداد 1399

ساختن

من خیلی به ساختن وسیله با وسایل رباتیک علاقه دارم.ولی پدرم میگوید اینم برات میشه نون و آب.مثلا همین امروز یک ماشین جنگجو ساختم.وقتی پدرم این حرف را میزند من میروم و درسم را میخوانم.من میخواهم بزرگ شدم کوادکوپتر بسازم.
9 خرداد 1399

چه چیزی یاد گرفتم.

من کلاس چهارم هستم.بخاطر بیماری کرونا برنامه شاد را درست کردند.ما اولین بار یک چیزی را که در برنامه شاد بود بلد نبودبم.حالا ببینیم ان چیز چه بوده است.یک روز در کلاس معلم گفت این اخرین جلسه کلاس است.من گفتم یعنی دیگر توی برنامه شاد نیاییم.معلم گفت بعضی وقت ها بیایید. شاید یک چیز جدید بود بفهمید.ما هم همین کار را کردیم.یک روز که اومدن توی برنامه  شاد با خودم گفتم برم ببینم دیگر این برنامه چه چیزی دارد.همه ی دکمه ها را زدم.یکدفعه دیدم که یک جا نوشته نظرسنجی.من از ان وقت تا حالا هر روز یک ساعت را در گروه مشخص کردم که همه انلاین باشند و من هم همان ساعت چند سوال از کتاب در نظرسنجی مینوشتمو آنها باید جواب میدادند.بعد هر کدام درست نوشته بودند و...
9 خرداد 1399

وای یعنی.......

😱خیلی وقت بود که مادرم به من گفته بود که خاله ام میخواهد بچه بچه بیارد.من خیلی خوشحال بودم.خاه ام خیلی خوشحال بود.هر روز برای بچه اش کتاب و جورابو.......میخرید.همه خوشحال بودیم.همان روزی که به کاشان مال رفتیم خاله ام برای بچه اش یک جورابی که هم پسرانه و هم دخترانه بود را به کمک مادرم خریدوهمه خوشحال بودیم تا اینکه خاله ام آزمایش داد.دکتر گفت خاله ام بچه ندارد دکتری که گفته بود بچه دارد اشتباه کرده بود. وای یعنی آن همه چیز را الکی گرفته بود.
9 خرداد 1399

چه حرفی زدم!

دیروز به همراه پدر و مادرم و خواهرم به خانه خاله ام رفتیم.وقتی خواستیم برگردی خواهرم گفت:(مامان بریم فروشگاه کاشان مال).مادرم هم قبول کرد و به خاله ام گفت:(تو هم میایی؟).خاله ام گفت:(باشه من هم میایم).و با هم به فروشگاه کاشان مال رفتیم.وقتی من وارد فروشگاه شدم دیدم که یک سی دی فروشی بقل آنجا هست.من هم رفتم و آن ها را دیدم.بعد به پدرم گفتم:(میشه یکی از این سیدی کامپیوتری ها را برایم بگیری).پدرم گفت:(وقتی رفتیم خانه از اینترنت دانلود میکنیم).وقتی رسیدیم خانه شب بود و با خودم گفتم:(الان شب است فردا دانلود میکنیم).الان که دارم این نوشته را مینویسم میخواهم همان بازی را نصب کنم.راستی فهمیدید که آن حرف چه بود.ان حرف میشه یکی از این..........بود. ...
7 خرداد 1399

چه حرفی زدم!

دیروز به همراه پدر و مادرم و خواهرم به خانه خاله ام رفتیم.وقتی خواستیم برگردی خواهرم گفت:(مامان بریم فروشگاه کاشان مال).مادرم هم قبول کرد و به خاله ام گفت:(تو هم میایی؟).خاله ام گفت:(باشه من هم میایم).و با هم به فروشگاه کاشان مال رفتیم.وقتی من وارد فروشگاه شدم دیدم که یک سی دی فروشی بقل آنجا هست.من هم رفتم و آن ها را دیدم.بعد به پدرم گفتم:(میشه یکی از این سیدی کامپیوتری ها را برایم بگیری).پدرم گفت:(وقتی رفتیم خانه از اینترنت دانلود میکنیم).وقتی رسیدیم خانه شب بود و با خودم گفتم:(الان شب است فردا دانلود میکنیم).الان که دارم این نوشته را مینویسم میخواهم همان بازی را نصب کنم.راستی فهمیدید که آن حرف چه بود.ان حرف میشه یکی از این..........بود. ...
7 خرداد 1399

برگشتن از روستایمان(ابیانه)

ما چهارشنبه هفته قبل به روستایمان در ابیانه رفتیم.دختر عمه و عمه و مادربزرگم انجا بودند.جمعه که شد2تا عمو هایم با زنشان و پدر دخترعمهی من آمدند.من ان روز خیلی خوشحال بودم چون آن ها را خیلی دوست دارم.یکشنبه من یک فکری به ذهنم رسید.آن فکر این بود که عدس و لوبیا در بالای خانه مادربزرگم بکارم و همان روز این کار را کردم.فردا صبح ساعت 8:30به آنها آب دادم.آن روز روز رفتن ما به کاشان بود.سحدود ساعت10به باغ مادربزرگم برای سم پاشی رفتیم.من و پدرم برای مادربزرگم اب میاوردیم تا با سم قاطی کند.آخر ها که داشت کارمان تمام میشد مادربزرگم سمپاش را به من داد تا من هم به درختان سم بپاشم.بعد هم برگشتیم به خانه.وقتی رسیدیم یکی از عمو هایم داشت به تهران میرفت.من ...
6 خرداد 1399
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسر طلا می باشد