یک خاطره خوب قبل کرونا (اگر دوست داشتید نظر بدید.)
من که کلاس اول بودم یک دوستی به اسم کاشانی داشتم که الان هم دارم.ما اولین روز مدرسه خیلی با هم جک میگفتیم.من یک جک گفتم که خیلی باحال بود.ا.ن هم این بود:یک روز یک پسر میخواست املا بنویسد.رفت خانه.مادرش نماز میخواند.او گفت مادر به من املا بگو.مادر گفت بسم الله الرحمن الرحیم.پسر هم نوشت.بعد پیش پدرش رفت.پدرش خسته بود.او گفت پدر به من املا بگو.پدرش گفت خفه شو.و پسر هم نوشت.او رفت پیش برادرش.برادرش داشت فیلم ترسناک میدید.پسر گفت داداش به من املا بگو.برادرش گفت هیولا وارد میشود و پسر هم نوشت.پسر رفت پیش خواهرش.پسر گفت خواهر به من املا بگو.خواهرش گفت تو برو بعدا میام و پسر هم نوشت.فردا رفت مدرسه.معلم به پسر گفت بیا املایت را بخوان.پسر پای تخته رفت و گفت بسم الله الرحمن الرحیم.معلم گفت آفرین که بسم الله گفتی.پسر گفت خفه شو.معلم به آقای مدیر گفت تا به کلاس بیاید.آقای مدیر که آمد پسر گفت هیولا وارد میشود.آقای مدیر گفت بیا بریم دفتر.پسر گفت تو برو بعدا میام.
طاها خندید.دو روز بعد تا به مدرسه آمدم دیدم که همه این جک را تعریف میکنند.بعد فهمیدم که طاها به همه مدرسه این جک را گفته.