یسنا شاکرییسنا شاکری، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره
امیرحسین شاکریامیرحسین شاکری، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
تولد نینی وبلاگم(از آن روزی که نینی وبلاگ آمدم)تولد نینی وبلاگم(از آن روزی که نینی وبلاگ آمدم)، تا این لحظه: 4 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره
رضا شاکریرضا شاکری، تا این لحظه: 49 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

پسر طلا

سلام به همه ی آن هایی که وبلاگم را میخوانند

یک خاطره خوب قبل کرونا (اگر دوست داشتید نظر بدید.)

1399/3/11 16:26
نویسنده : امیرحسین
101 بازدید
اشتراک گذاری

من که کلاس اول بودم یک دوستی به اسم کاشانی داشتم که الان هم دارم.ما اولین روز مدرسه خیلی با هم جک میگفتیم.من یک جک گفتم که خیلی باحال بود.ا.ن هم این بود:یک روز یک پسر میخواست املا بنویسد.رفت خانه.مادرش نماز میخواند.او گفت مادر به من املا بگو.مادر گفت بسم الله الرحمن الرحیم.پسر هم نوشت.بعد پیش پدرش رفت.پدرش خسته بود.او گفت پدر به من املا بگو.پدرش گفت خفه شو.و پسر هم نوشت.او رفت پیش برادرش.برادرش داشت فیلم ترسناک میدید.پسر گفت داداش به من املا بگو.برادرش گفت هیولا وارد میشود و پسر هم نوشت.پسر رفت پیش خواهرش.پسر گفت خواهر به من املا بگو.خواهرش گفت تو برو بعدا میام و پسر هم نوشت.فردا رفت مدرسه.معلم به پسر گفت بیا املایت را بخوان.پسر پای تخته رفت و گفت بسم الله الرحمن الرحیم.معلم گفت آفرین که بسم الله گفتی.پسر گفت خفه شو.معلم به آقای مدیر گفت تا به کلاس بیاید.آقای مدیر که آمد پسر گفت هیولا وارد میشود.آقای مدیر گفت بیا بریم دفتر.پسر گفت تو برو بعدا میام.

طاها خندید.دو روز بعد تا به مدرسه آمدم دیدم که همه این جک را تعریف میکنند.بعد فهمیدم که طاها به همه مدرسه این جک را گفته.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسر طلا می باشد