یسنا شاکرییسنا شاکری، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره
امیرحسین شاکریامیرحسین شاکری، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
تولد نینی وبلاگم(از آن روزی که نینی وبلاگ آمدم)تولد نینی وبلاگم(از آن روزی که نینی وبلاگ آمدم)، تا این لحظه: 4 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره
رضا شاکریرضا شاکری، تا این لحظه: 49 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

پسر طلا

سلام به همه ی آن هایی که وبلاگم را میخوانند

برگشتن از روستایمان(ابیانه)

1399/3/6 12:04
نویسنده : امیرحسین
130 بازدید
اشتراک گذاری

ما چهارشنبه هفته قبل به روستایمان در ابیانه رفتیم.دختر عمه و عمه و مادربزرگم انجا بودند.جمعه که شد2تا عمو هایم با زنشان و پدر دخترعمهی من آمدند.من ان روز خیلی خوشحال بودم چون آن ها را خیلی دوست دارم.یکشنبه من یک فکری به ذهنم رسید.آن فکر این بود که عدس و لوبیا در بالای خانه مادربزرگم بکارم و همان روز این کار را کردم.فردا صبح ساعت 8:30به آنها آب دادم.آن روز روز رفتن ما به کاشان بود.سحدود ساعت10به باغ مادربزرگم برای سم پاشی رفتیم.من و پدرم برای مادربزرگم اب میاوردیم تا با سم قاطی کند.آخر ها که داشت کارمان تمام میشد مادربزرگم سمپاش را به من داد تا من هم به درختان سم بپاشم.بعد هم برگشتیم به خانه.وقتی رسیدیم یکی از عمو هایم داشت به تهران میرفت.من هم خداحافظی کردم و به همراه مادرم و خواهرم به خانه آنم یکی مادربزرگم رفتیم تا با آنها هم خداحافظی کنیم.من زودتر از مادرم و خواهرم به خانه آن مادربزرگم رفتم.وقتی داشتم برمیگشتم دیدم که آن یکی عمو هم دارد میرود و خداحافظی کردم.بعد نوبت به ما رسید تا برویم.قبل از رفتن یادم افتاد که پسردایی پدرم به من گفته بود که به جای او یک چایی آتیی بخورم و من هم همین کار را کردم.بعد هم ما به خانه رفتیم.وقتی داشتیم میرفتیمدخترعمه ی من به جای اینکه به زمین اب بپاشد به شیشه عقب ماشید اب پاشید و همه خندیدند و آن روز خیلی خوشحال بودیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسر طلا می باشد